Thursday, January 8, 2009

پرسيدم: چطور‌ مى‌توان بهترزندگى‌كرد؟

جواب داد: گذشته‌ات را بدون هيچ تاسفى بپذير،
با اعتماد زمان حال را بگذران، وبدون ترس براى آينده آماده شو
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه‌اى انداز
شك‌هايت را باور‌نكن، وهيچگاه به باورهايت شك نكن
زندگى شگفت انگيز است، فقط اگر‌ بدانيد كه چطور زندگى كنيد
مهم این نیست كه قشنگ باشى، قشنگ این است كه مهم باشى، حتى برای یک نفر!
مهم نیست شیر باشى یا آهو، مهم این است با تمام توان شروع به دویدن كنى
كوچك باش و عاشق، كه عشق مى داند آیین بزرگ كردن تو را
بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو باكسى
موفقيت پيش رفتن است، نه به نقطه پايان رسيدن
فرقى نمى كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران ...
زلال كه باشى، آسمان در توست

نلسون ماندلا

Tuesday, December 30, 2008

کاش دوباره عادت نکنیم!

دلم گرفته،
دوست ندارم اخبار گوش کنم
می ترسم پیچ رادیو ماشین را باز کنم،
از اعداد و ارقام مرگ و میر این روزها، که داغ و روی بورس است می ترسم.
تلویزیون این کشور متمدن صحنه های دلخراشی را که به وفور
در صفحه های اینترنت پیدامی شوند را نشان نمی دهند،
فقط آمار کشته شدگان است که به سرعت بالا میرود.
امروز در مرکز خرید چند نفر چفیه های فلسطینی بسته بودند،
یکی عربی حرف می زد،اما دیگری بنظر بیشتر برای مد روز بودن
و همخوانی اش با کیف دستی اش بسته بود،
مطمئن نیستم حتی بداند غزه در کدام گوشه این دنیاست.

یاد روزهای جنگ ایران و عراق می افتم، خاموشی ها
صدای آژیر، ضد هوایی و موشک. بعد از این همه سال چه ماند از آن همه؟
عادت کردیم!
کاش به کشته شدن هیچ انسانی
در هیچ جای این کره خاکی عادت نکنیم.
کاشکی ...

Thursday, December 18, 2008

سکوت را بشکنید!!!
بعد از خواندن نامه اعتراض به دستگیری حسین درخشان توسط وبلاگ نویسان، خودم را قانع کردم که من وبلاگ فعالی ندارم و اصلا وبلاگ خوان هستم نه وبلاگ نویس. بعد چیزی به من نهیب زد که به دنبال بهانه می گردم تا بگویم به من ربطی ندارد،این کاری است که جا افتاده و خیلی از ما فکر می کنیم به ما مربوط نیست، و من نمی خواهم در تور این دام بیفتم.
به بهانه دفاع از حقوق انسانی یک فرد در بند، مهم نیست چه کسی، این جا را گردگیری می کنم تا حداقل به احساس خودم که می گفت سکوت همیشه کار دست ما داده ونباید سکوت کرد،احترام گذاشته باشم.
درخشان همیشه از انتخابهای آخر من برای وبگردی های طولانی شبانه ام بوده و علاقه چندانی به دنبال کردنش بخصوص بعد از تحولات جدیدش ندارم، اما حقوق انسانی یک فرد با طرز تفکرش و دیدگاههای عجیب و غریبش کم و زیاد نمی شود، پس روزه سکوت همه باطل است چه وبلاگ نویس چه وبلاگ خوان.
آهای اهالی وبلاگ آباد، سکوت را بشکنید، حقوق بشر درهم است و نمی شود درشتها وخوبهایش را سوا کرد!
برای باور خودتان اعتراض کنید نه درخشان.
تمام




Monday, January 29, 2007

زخمهای بدون التیام من

چند بار به این آهنگ گوش کردم و اشکهایم تمام کاغذهای روی میزم را خیس کردند.

Why Do You Have to Be So Hard to Love

Was it some man that didn't treat you right
Left you reaching out for him in the middle of the night
Is there some heartache that you can't out run
That makes you so afraid to get close to anyone
You're so - easy to look at
You're so easy to hold
It's so easy to touch you - but so hard to let go
It's so easy to want you - that I can't get enough
Tell me why do ya have to be
Why do ya have to be so hard to love
Is it some hurt from long ago
That makes it so hard to let your feelings show
Is it the ghost of who you used to be
That makes you so afraid to bear your soul to me

Thursday, January 18, 2007

رادیو زمانه و من

دیروز شهرنوش پارسی پور با کتاب جشن تولد از مهری یلفایی مرا به سالهای تلخ نوجوانی برد،
اغلب برنامه های او چنان نزدیکی به خاطرات سیاه من از آن سالها دارد که ترس برم میدارد،
دیشب خواب آن روزها را می دیدم،
وحشت زده، تنها و یکدفعه در یک شب بزرگ شده بودم...
مدتهای زیادی بود که این خاطرات را در صندوق گذاشته بودم،
قفلش کرده بودم و کلید را هم گم کرده بودم


Saturday, January 6, 2007

من هم آمدم توی گود

مدتها ست که وبلاگ خوان حرفه ای شده ام ولی به نوشتن حرفهای خودم هم فکر می کردم،
ولی ترسی در من بود و هست ، ترس از انتقاد و شاید ترس از پذیرفته نشدن باشد
نمی دانم این چه رازیست که باید همیشه نگران تفکرات دیگران در مورد خودم باشم.
دل به دریا زدم تا مثل خیلی از اوقات خلاف جهت شنا کنم و خودم را به مبارزه بطلبم.
امیدوارم باخودم کناربیایم و سر حرفهای تنهایی ام را باز کنم،
مثل بعضی از شما غربت نشینم و هنوز دل در گرو سرزمین مادری دارم،
هنوز بعد از ۸ سال تلخی غربت به کامم شیرین نشده است و رویای بازگشت دست از سرم بر نمی دارد.
حرفها برای گفتن دارم ولی نمی خواهم به یکباره خودم را زهره ترک کنم، برای شروع خوب بود و خجسته.