Monday, January 29, 2007

زخمهای بدون التیام من

چند بار به این آهنگ گوش کردم و اشکهایم تمام کاغذهای روی میزم را خیس کردند.

Why Do You Have to Be So Hard to Love

Was it some man that didn't treat you right
Left you reaching out for him in the middle of the night
Is there some heartache that you can't out run
That makes you so afraid to get close to anyone
You're so - easy to look at
You're so easy to hold
It's so easy to touch you - but so hard to let go
It's so easy to want you - that I can't get enough
Tell me why do ya have to be
Why do ya have to be so hard to love
Is it some hurt from long ago
That makes it so hard to let your feelings show
Is it the ghost of who you used to be
That makes you so afraid to bear your soul to me

Thursday, January 18, 2007

رادیو زمانه و من

دیروز شهرنوش پارسی پور با کتاب جشن تولد از مهری یلفایی مرا به سالهای تلخ نوجوانی برد،
اغلب برنامه های او چنان نزدیکی به خاطرات سیاه من از آن سالها دارد که ترس برم میدارد،
دیشب خواب آن روزها را می دیدم،
وحشت زده، تنها و یکدفعه در یک شب بزرگ شده بودم...
مدتهای زیادی بود که این خاطرات را در صندوق گذاشته بودم،
قفلش کرده بودم و کلید را هم گم کرده بودم


Saturday, January 6, 2007

من هم آمدم توی گود

مدتها ست که وبلاگ خوان حرفه ای شده ام ولی به نوشتن حرفهای خودم هم فکر می کردم،
ولی ترسی در من بود و هست ، ترس از انتقاد و شاید ترس از پذیرفته نشدن باشد
نمی دانم این چه رازیست که باید همیشه نگران تفکرات دیگران در مورد خودم باشم.
دل به دریا زدم تا مثل خیلی از اوقات خلاف جهت شنا کنم و خودم را به مبارزه بطلبم.
امیدوارم باخودم کناربیایم و سر حرفهای تنهایی ام را باز کنم،
مثل بعضی از شما غربت نشینم و هنوز دل در گرو سرزمین مادری دارم،
هنوز بعد از ۸ سال تلخی غربت به کامم شیرین نشده است و رویای بازگشت دست از سرم بر نمی دارد.
حرفها برای گفتن دارم ولی نمی خواهم به یکباره خودم را زهره ترک کنم، برای شروع خوب بود و خجسته.